((بانوی زیبای بهار))
بازآ ز سفر قرار دل پیر شدم جان بی تو به لب آمده دل سیر شدم
باز آ که به ناز چشم تو بیمارم تو بیا که از غمت دگرزمین گیر شدم
باز آ به برم صاحب این خانه تویی سرور و تاج سر و بانوی یکدانه تویی
باز آ که خزان چیده گل عمر مرا دریاب که آن لیلی افسانه تویی
باز آ و مگو ز بودنم سیر شدی از من دربدر خسته تو دلگیر شدی
باز آ وبمان در بر من زیبا رو گرچه از قصهء رسوایی من سیر شدی
باز آ و دم آخر من با من باش بازآ نگهم در نفس آخر باش
بازآ که دگر فرصت دیداری نیست تو بیا هم نفس آخر این عاشق باش
سایه مشرقی (19/8/89 )
تقدیم به لبخند زیبای پروردگارم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر