جمعه، تیر ۱۳

شعر گلایه از خدا(دفتر شعر خزان عمر)

خداوندا گلایه دارم از تو
گلایه دارم از بی عدلی تو
گلایه دارم از رنج خلایق
گلایه دارم از بد عهدی تو

تو پیوسته ز عدل و داد گفتی
ز عدل و داد خود بسیار گفتی 
ولیکن در عمل تردید کردی
میان بندگان تبعیض کردی
یکی را پادشه کردی یکی خوار
یکی بر روی بار دیگری بار
خداوندا ببین با ما چه کردی
ببین با نسل آدم ها چه کردی
که اینگونه برای لقمه ای نان
به جان هم درافتادن چو حیوان
تو گفتی سحر جادو کار ما نیست
کند انکس که که جادو خلق ما نیست
ولیکن خود به ادم سحر دادی 
به انسان قدرتی از غیب دادی
کنون شمشیر بی رحمیست عریان 
به دست مردمی جاهل و نادان
که تا یکدم بهم ناسازگارند
به جادو و طلسم دل می سپارند
خداوندا قلم از شعرم آزرد
دل دفتر ز شعر تلخم ازرد
امید انکه تو از من دل نگیری
بر این ابیات من خورده مگیری

هیچ نظری موجود نیست: